بی حوصلگی کرد درین بزم کبابم


چون اشک نگون ساغر یک جرعه شرابم

پامال هوسهای جهانم چه توان کرد


مخمل نی ام اما سر هر موست به خوابم

بنیاد من آب و گل تشخیص ندارد


از دور نمایند مگر همچو سرابم

آن روزکه چون شعله به خود چشم گشودم


برچهره ز خاکستر خود بود گلابم

یار از نظرم رفته و من می روم از خویش


ای ناله شتابی که درنگست شتابم

از صفحهٔ من غیر تحیر نتوان خواند


چون آینه شستند ندانم به چه آبم

انداز غبارم چو سحر بسکه بلند است


با همنفسان از لب بام است خطابم

چون ماه نوم بسکه برون دار تعین


شایستهٔ بوس لب خویش است رکابم

ای چرخ ز سر تا قدمم رشتهٔ عجزیست


تا نگسلم از خو مده آنهمه تابم

در جلوه گه او اثر من چه خیالست


گمگشته تر از سایهٔ خورشید نقابم

تا دم زده ام ساز طربها همه خشکست


آب تنکی تاخته بر روی حبابم

واکردن چشم آنقدرم ده دله دارد


بی دل به همین صفر فزوده است حسابم